
غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زدامی که برخاست مشکل نشیند

غمت در نهانخانه دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زدامی که برخاست مشکل نشیند
«فعل مجهول سیمین بهبهانی»
بچه ها صبحتان بخیر...سلام
درس اول فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناساز آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا از اعجاز خود شوم آگاه
«ژاله» را زان میان صدا کردم
«ژاله»از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود وسکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم «هپروت»؟
خنده دختران و غرّش من
ریخت برفرق لاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
خشمگین انتقام جو گفتم
بچه ها گوش «ژاله» سنگین است
دختری طعنه زد که نه خانم
درس درگوش «ژاله» یاسین است.
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
«ژاله» آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود
«فعل مجهول» فعل آن پدریست
که دلم را زدرد پرخون کرد
خواهرم را به مشت وسیلی کوفت
مادرم را زخانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تب شب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
از غم آن دو تن دو دیده من
این یکی اشک بود وآن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او
ناله من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصه غم تست
تو بگو من چرا سخن گفتم
فعل مجهول فعل آن پدریست
که تو را بیگناه می سوزد
آن حریق هوس بود که دراو
مادری بی پناه می سوزد.
ازینکه به من سر می زنید ممنونم
وگاه گاه به یاد منید ممنونم
میان این همه آدم چفدر دلتنگم
ازینکه به من سر می زنید ممنونم
(سرودهای تنهایی هایم)
امروز را خاموش می گریم برایت
گفتند می آیی و من ماندم به پایت
ای یاسمین من به عشقت اشک ریزانم
من تا بیایی سبز خواهم شد نهایت
************************* «تحصیل عشق»****************************
تحصیل عشق بود که مارا غریب کرد از لطف بیکران شما بی نصیب کرد
با ما چنان کنند که در پرتو ازل با جدّ ما غرامت یک دانه سیب کرد
ساقی بیار باده که دیدار دوستان در طول عمر رفته مرا ناشکیب کرد
بیچاره دل که عمر به بازی تبه نمود گه اقتدا به عالِم و گه بر ادیب کرد
عالِم مرا به شک و گمان رهبری نمود راه فراز را ز برایم نشیب کرد
دی پیک عرش روی گل سرخ می نوشت تحریر دیدگاه حریم حبیب کرد
نامش به گور باد کسی را که مهر دوست بر سینه اش نشسته هوای فریب کرد
این زخم ها که بر دل ما نقش بسته است گفتار سردو پر زریاء ی خطیب کرد
بر من مگیر خرده خدارا که تا کنون پند شما درون مرا پر لهیب کرد
یا کشته شد زحکم شما سرورم علی(ع) یارأی ناصواب مسیح(ع) برصلیب کرد
خاموش باش تا که نسوزند عالمی از آتش درون که دلم را عجیب کرد
| اشعار أمیرالمؤمنین علیه السلام در توحید و تبیین مبانی دوست یابی و رفاقت |
|
بِسم اللَهِ الرَّحمَن الرَّحيمّ وَ لَمْ يَزَلْ سَيِّدِي بِالْحَمْدِ مَعْرُوفا وَ لَمْ يَزَلْ سَيِّدِي بِالْجُودِ مَوْصُوفا (1) وَ كَانَ إذْ لَيْسَ نُورٌ يُسْتَضَآءُ بِهِ وَ لَا ظَلَامَ عَلَي الافَاقِ مَعْكُوفا (2)
فَرَبُّنَا بِخِلَافِ الْخَلْقِ كُلِّهِم وَ كُلِّ مَا كَانَ فِي الاوْهَامِ مَوْصُوفا (3)
وَ مَنْ يُرِدْهُ عَلَي التَّشْبِيهِ مُمْتَثِلاً يَرْجِعْ أَخَا حَصَرٍ بِالْعَجْزِ مَكْتُوفا (4)
وَ فِي الْمَعَارِجِ يُلْقِي مَوْجُ قُدْرَتِهِ مَوْجًا يُعَارِضُ طَرْفَ الرُّوحِ مَكْفُوفا (5)
فَاتْرُكْ أَخَا جَدَلٍ فِي الدِّينِ مُنْعَمِقًا قَدْ بَاشَرَ الشَّكُّ فِيهِ الرَّأْيُ مَأْوُوفا (6)
وَ اصْحَبْ أَخَا ثِقَةٍ حُبًّا لِسَيِّدِه وَ بِالْكَرَامَاتِ مِنْ مَوْلَاهُ مَحْفُوفا (7)
أَمْسَي دَلِيلَ الْهُدَي فِي الارْضِ مُبْتَسِمًا وَ فِي السَّمَآءِ جَمِيلَ الْحَالِ مَعْرُوفا (8) 1 ـ لايزال و پيوسته در ازل آقاي من و مولاي من، به محمود بودن و مورد حمد و ستايش قرار گرفتن معروف بود؛ و پيوسته از ازل آقاي من به صفت جود و عطا و انفاق بر عالم كائنات موصوف بود. 2 ـ و ذات اقدسش قديم بود و وجود داشت در وقتيكه نوري نبود تا از پرتو آن روشني گرفته شود، و ظلمتي نبود تا بر آفاق، زنگار قيد و عدم را بگسترد. 3 ـ بنابراين، پروردگار ما به خلاف جميع مخلوقات است، و به خلاف آنچه كه در دائرۀ فكرت و وهم و انديشه به وصف درآيد. 4 ـ و كسيكه بخواهد بنا بر سبيل تشبيه، مِثلي و مانندي براي وي بجويد، با خستگي و واماندگي باز گردد در حاليكه دو كتف بالهاي تفكّرش به بند عجز و ناتواني بسته شده است. 5 ـ و در بلنديهاي معرفت او، موج قدرتش چنان موجي ميافكند و پرتاب ميكند كه ديدگان روح و روان آدمي را كور كرده و جلوي بينش او را ميگيرد. 6 ـ فلهذا تو از افرادي كه در دين جدل ميكنند و در اوهام خود فروميروند و پيوسته با شكّ و ترديد و با رأي و انديشۀ خراب و معيوب نظاره مينمايند كناره بگير و ايشان را در وادي ضلالت و گمراهيشان به بوتۀ نسيان بسپار و در زير خاك فراموشي دفن كن. 7 ـ و با افرادي كه به جهت شدّت مودّت و عشق و محبّت آقا و سيّد و سالارشان: خداي متعال، داراي مقام امانت و وثاقت شدهاند و به كرامات ازليّه و عنايات ملكوتيّۀ مولايشان محفوف گرديدهاند، مصاحبت نما و همنشين باش و آنان را يار مهربان و رفيق شفيق خود بنما. 8 ـ آن افرادي كه در روي زمين با بشاشت وجه و انشراح صدر و تبسّم روحي ملكوتي، دليلان به سوي راه هدايت و نجاح و نجات و فلاحند؛ و در آسمان به نيكوئي حال و جمال عقائد و معارف و ملكات مشهور و معروف ميباشند. (اين ابيات از أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه در پايان خطبۀ غرّاي خود دربارۀ توحيد ذات اقدس حقّ تعالي و صفات و أسماءِ او ايراد فرمودهاند، در جواب ذِعْلَب كه عرض كرد: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ! هَلْ رَأيْتَ رَبَّكَ ؟! فَقالَ: وَيْلَكَ يا ذِعْلِبُ! ما كُنْتُ أعْبُدُ رَبًّا لَمْ أرَهُ. خطبه مفصّل است. مجلسي در «بحار الانوار» در ج4 از طبع حروفي حيدري، در كتاب التّوحيد، باب4 از ابواب جوامع التّوحيد، حديث34، ص304 تا ص306 از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود آورده است. ودر خاتمهاش وارد است كه: ذعلب از صولت اين كلام بيهوش شد و سپس إفاقه يافت و گفت: من چنين گفتاري را نشنيدهام و ديگر مثل آنرا نخواهم شنيد. حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدَّس الله سرَّه در تعليقۀ خود بر «بحار الانوار» در اينجا فرمودهاند: اين اشعار بهترين دليل است بر آنكه خلقت عالم از اوّلش منقطع نيست بلكه پيوسته خلقت در كار بوده است همچنانكه خلقت از آخرش منقطع نيست و پيوسته در كار خواهد بود.) |
| منبع : روح مجرد ص 6 |
حل تمرین سال دوم رشته های فنی و حرفهای و تربیت بدنی و کارو دانش
درس اول
ادامه مطلب را ببینید
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
گفتم:
دیگر نمی آید
حس می کنم حالا
شاید بیایی
من تا زمان زندگانی
بیدار می مانم
شاید بیایی
ای کاش می دیدی
وقتی نبودی آسمان از نور خالی بود
من با خیال اینکه می آیی
هرروز ایوان دلم را آب می پاشم
تنها صدایی از تو خوش می سازدم عمری
عمر تو مانا باد
تا بشنوم هر روز
آواز زیبای گلویت را
وقتی که می آیی!
حس می کنم دنیا میان چشم من تنهاست
وقتی نمی آیی!
چیزی نمی بینم!
وقتی که می پرسی
من مات و مبهوت صدای دلنشینت لحظه های خویش را مسکوت می سازم
تا بیشتر با من بگویی
آه!
ای کاش!
عمر کوته من
از حرف های دلنشینت بسته می شدکاش!
شاید بیایی
مثل یک آتشفشان باشی
وهرچه در راهت بسوزانی
شاید بیایی
مثل طوفان از دل دریا
با موج هایت بشکنی دیوارهای خانه مردم
با این همه من دوست دارم میزبان لحظه ویرانگرت باشم
آموزگار مهربانی من دلم تنگ است
این روزها نامهربانی ها فراوان است
آموزگار مهربانی هر کجا هستی
ما را به شعری تازه مهمان کن
این روزها دلتنگ دلتنگتان محجوبم
آموزگار مهربانی روزگارت خوش
از دوریت
مانند پاییزم
با هیزم نمرود می سازم
در آتش دوریت می سوزم
آموزگار مهربانی هر کجا هستی
با قلب مشتاق درون من مدارا کن
با جمله های خوب و زیبایت
جایی میان قلب های خوب پیدا کن
در خلوت یک ستاره باران باران از چشم تواستعاره باران باران
من غربت تازه شهیدی گمنام با تربت او دوباره باران باران
شاید کسی بیایدو دلم را ورق بزندو از لابلای حس مبهم تردید، فریادم را بشنود که: آی آدما که
برساحل بساط دلگشاه دارید، یک نفر درآب دارد می سپارد جان!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به قول سهراب «به سراغ من اگر می آیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا...